بدون عنوان
سلام عزیز مامان !
الآن ساعت 11:55 نیمه شب است و سی و یک هفته و دو روز که خداوند شما رو به ما هدیه داد .
الهی فدات شم عشق مامان
الان که دارم بعد از مدتها تو وبلاگت برات مینویسم شما اونقدر بزرگ شدی که با دو ماه پیشت قابل قیاس نیستی . ( ماشاالله )
امروز از صبح به ندرت تکون خوردی و بیشتر یه گوشه ی شکمم خودت رو قلمبه میکردی . هر چی برات قصه گفتم هرچی شعر و آواز خوندم فایده ای نداشت که نداشت .
خوب فکر کنم دوباره با مامانی قهر کرده بودی ولی هر چی فکر میکنم علتش رو نمیدونم . البته فهر کردن شما سابقه داره . . .
امروز عصری با بابایی رفتیم درمانگاه تا مامان آمپولم بزنم از شانس من خانم پرستار بد جوری آمپول زد و مامانی کلی دردش اومد . من که به خاطر تکون نخوردن شما از صبح بغض کرده بودم درد آمپول بهونه کردم و از جلوی درمانگاه تا خونه گریه کردم .
بابایی هم که خیلی دلواپس ما بود هرچی با شما صحبت میکرد و قربون صدقه ات میرفت فایده ای نداشت که نداشت .
خلاصه شما علی رغم التماس ها و تلاش های من و بابایی تکون نخوردی که نخوردی . البته من همون صبح که متوجه تکون خوردنات نشدم با دکترت تماس گرفتم گفت ( اکه تا فردا همین جور کم تحرک بود بیا برای معاینه ) .
کم تحرکی شما ادامه داشت تا همین چند دقیقه پیش . که بابایی چراغ ها رو خاموش کرد تا بخوابیم . شما که از تاریکی خیلی بدت میاد شروع کردی به لگد زدن و مشت زدن .
و همین الان هم شما داری لگد میزنی به شکم من بهتره برم چراغ رو روشن تا شما دوباره قهر نکردی .
بیچاره بابایی که به خاطر پسرش هر شب مجبوره تو روشنایی بخوابه .
باربد گلم ! عشق مامان !
خیلی خیلی دوست داریم و بی صبرانه منتظرتیم .