باربدباربد، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

شازده کوچولو

جواب تست بارداری

1391/4/7 2:58
نویسنده : مامانی
315 بازدید
اشتراک گذاری

٢٥ اسفند نود بود که من و بابایی برای تعطیلات عید رفتیم شمال دو روز بیشتر از مسافرتمون نگذشته بود که تولد احساس ناب و خاصی را تجربه میکردم  حسی که به هیچ وجه قابل توصیف نیست در مورد این احساس با بابایی صحبت کردم خیلی خوشحال شد و بدون هیچ تردیدی گفت که من باردارم  و اصرار داشت تا همون روز آزمایش بدم ولی چون نزدیک سال نو بود اکثر آزمایشگاه ها بسته بودن پس بابایی به داروخونه ی که نزدیک ویلامون بود رفت و چند دقیقه بعد با یک کیسه پر از بی بی چک برگشت ویلا وگفت محض احتیاط چند تا بیبی چک خریده

 ولی من اینقدر استرس داشتم  که ترجیح دادم چند روز دیگه صبر کنم

آخه اگه خدایی نکرده جواب منفی بود خیلی حالم گرفته میشد

فردای اون روز بابایی همه وسایل رو جمع کرد و گفت بیا برگردیم تهران اونجا بهتر میتونی استراحت کنی

گل مامان!

اون سال عید همه خونه آقاجون جمع بودیم

niniweblog.com

 

موقع سال تحویل من و بابایی با هم دعا کردیم  تا شما تو دل مامان باشی البته همه ی افرادی که سر سفره ی عید در کنار ما بودن هم همین دعا رو کرده بودن به خصوص عزیز جون و آقا جون و خاله فروغ

روز اول فروردین سال نود و یک بود که بالاخره یکی از اون همه بی بی چکی که بابایی خریده بود رو امتحان کردم  بعد از چند ثانیه پر اضطراب بالاخره دو خط قرمز رنگ روشن شد

باورم نمیشد با بغضی که ناشی از خوشحالی بود بی بی چک رو به بابایی نشون دادم  شکه شده بود و هی میگفت حالا این راسته

خلاصه از اول فروردین تا هفتم هر روز بی بی چک میذاشتم  و هر بار کلی خوشحال میشدم

niniweblog.com

هفتم فروردین بود که صبح زود من وبابایی رفتیم بیمارستان لاله آزمایش تست بارداری دادم  خانم منشی گفت جواب یک ساعت دیکه حاضر  میشه وای که چه یک ساعت طولانی

من و بابایی برای اینکه این یک ساعت زودتر بگذره رفتیم پاساژ سپهر یه دوری بزنیم البته ساعت 9 صبح همه مغازه ها بسته بود مدتی هم توی پارک سپهر سر خودمون گرم کردیم ولی نمیدونم چرا این یک ساعت نمیگذشت

niniweblog.com

از شدت اضطراب دستم یخ زده بود بالاخره این یک ساعت هم  به هر بدبختی بود گذشت و ما برگشتیم  بیمارستان من داخل ماشین نشستم و بابایی رفت جواب رو بگیره دو دقیقه بیشتر طول نکشید که بابایی برگشت  تو این دو دقیقه هزار بار از خدا خواستم  شما تو دل من باشی

 چشمم رو دوخته بودم به در بیمارستان که بابایی با همون صلابت وقدم های استوارش از در اومد بیرون در حالیکه جواب آزمایش رو  مثل پرچم تو دستش گرفته بود و  به علامت پیروزی تکان میداد

niniweblog.comniniweblog.com

                                                                                                                                     

یه جعبه شیرینی گرفتیم  و با خوشحالی غیر قابل وصفی رفتیم خونه آقا جون . عزیز جون در رو باز کرد با دیدن جعبه شیرینی یه جیغی کشید و زد زیر گریه

niniweblog.com

همه کسانی که اونجا بودن خیلی خوشحال شدن به خصوص آقا جون که اشک تو چشماش جمع شده بود وهی خدا رو شکر میکرد

خاله فروغ که از خوشحالی جواب آزمایش رو گرفته بود و دور خونه میدوید

niniweblog.com

خاله زهره هم که از اول فروردین  همش میگفت تو قیافت شبیه حامله هاست خیلی خوشحال شده بود

 

niniweblog.com

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)