جواب تست بارداری
٢٥ اسفند نود بود که من و بابایی برای تعطیلات عید رفتیم شمال دو روز بیشتر از مسافرتمون نگذشته بود که تولد احساس ناب و خاصی را تجربه میکردم حسی که به هیچ وجه قابل توصیف نیست در مورد این احساس با بابایی صحبت کردم خیلی خوشحال شد و بدون هیچ تردیدی گفت که من باردارم و اصرار داشت تا همون روز آزمایش بدم ولی چون نزدیک سال نو بود اکثر آزمایشگاه ها بسته بودن پس بابایی به داروخونه ی که نزدیک ویلامون بود رفت و چند دقیقه بعد با یک کیسه پر از بی بی چک برگشت ویلا وگفت محض احتیاط چند تا بیبی چک خریده
ولی من اینقدر استرس داشتم که ترجیح دادم چند روز دیگه صبر کنم
آخه اگه خدایی نکرده جواب منفی بود خیلی حالم گرفته میشد
فردای اون روز بابایی همه وسایل رو جمع کرد و گفت بیا برگردیم تهران اونجا بهتر میتونی استراحت کنی
گل مامان!
اون سال عید همه خونه آقاجون جمع بودیم
موقع سال تحویل من و بابایی با هم دعا کردیم تا شما تو دل مامان باشی البته همه ی افرادی که سر سفره ی عید در کنار ما بودن هم همین دعا رو کرده بودن به خصوص عزیز جون و آقا جون و خاله فروغ
روز اول فروردین سال نود و یک بود که بالاخره یکی از اون همه بی بی چکی که بابایی خریده بود رو امتحان کردم بعد از چند ثانیه پر اضطراب بالاخره دو خط قرمز رنگ روشن شد
باورم نمیشد با بغضی که ناشی از خوشحالی بود بی بی چک رو به بابایی نشون دادم شکه شده بود و هی میگفت حالا این راسته
خلاصه از اول فروردین تا هفتم هر روز بی بی چک میذاشتم و هر بار کلی خوشحال میشدم
هفتم فروردین بود که صبح زود من وبابایی رفتیم بیمارستان لاله آزمایش تست بارداری دادم خانم منشی گفت جواب یک ساعت دیکه حاضر میشه وای که چه یک ساعت طولانی
من و بابایی برای اینکه این یک ساعت زودتر بگذره رفتیم پاساژ سپهر یه دوری بزنیم البته ساعت 9 صبح همه مغازه ها بسته بود مدتی هم توی پارک سپهر سر خودمون گرم کردیم ولی نمیدونم چرا این یک ساعت نمیگذشت
از شدت اضطراب دستم یخ زده بود بالاخره این یک ساعت هم به هر بدبختی بود گذشت و ما برگشتیم بیمارستان من داخل ماشین نشستم و بابایی رفت جواب رو بگیره دو دقیقه بیشتر طول نکشید که بابایی برگشت تو این دو دقیقه هزار بار از خدا خواستم شما تو دل من باشی
چشمم رو دوخته بودم به در بیمارستان که بابایی با همون صلابت وقدم های استوارش از در اومد بیرون در حالیکه جواب آزمایش رو مثل پرچم تو دستش گرفته بود و به علامت پیروزی تکان میداد
یه جعبه شیرینی گرفتیم و با خوشحالی غیر قابل وصفی رفتیم خونه آقا جون . عزیز جون در رو باز کرد با دیدن جعبه شیرینی یه جیغی کشید و زد زیر گریه
همه کسانی که اونجا بودن خیلی خوشحال شدن به خصوص آقا جون که اشک تو چشماش جمع شده بود وهی خدا رو شکر میکرد
خاله فروغ که از خوشحالی جواب آزمایش رو گرفته بود و دور خونه میدوید
خاله زهره هم که از اول فروردین همش میگفت تو قیافت شبیه حامله هاست خیلی خوشحال شده بود