تختخواب شازده کوچولو
باربد جان اینم تخت خوشگلت که بابایی و خاله فروغ برات آماده کردن. منتظرتیم تا هرچی زودتر بیای و توش بخوابی... ...
نویسنده :
مامانی
21:15
بدون عنوان
سلام عزیز مامان ! الآن ساعت 11:55 نیمه شب است و سی و یک هفته و دو روز که خداوند شما رو به ما هدیه داد . الهی فدات شم عشق مامان الان که دارم بعد از مدتها تو وبلاگت برات مینویسم شما اونقدر بزرگ شدی که با دو ماه پیشت قابل قیاس نیستی . ( ماشاالله ) امروز از صبح به ندرت تکون خوردی و بیشتر یه گوشه ی شکمم خودت رو قلمبه میکردی . هر چی برات قصه گفتم هرچی شعر و آواز خوندم فایده ای نداشت که نداشت . خوب فکر کنم دوباره با مامانی قهر کرده بودی ولی هر چی فکر میکنم علتش رو نمیدونم . البته فهر کردن شما سابقه داره . . . امروز عصری با بابایی رفتیم درمانگاه تا مامان آمپولم بزنم از شانس من خانم پرستار بد جوری آمپول زد و مامان...
نویسنده :
مامانی
0:50
بدون عنوان
سلام باربد گلم ! کاش میتونستم برات بنویسم که چقدر دوست داریم که چقدر بی تاب دیدنت هستیم ولی افسوس کلمات قادر به بیان احساسات ما نیستند میدونی چرا گلم چون عشق ما به تو اونقدر زیاد که در قالب هیچ واژه ای نمیشه توصیفش کرد . وقتی توی دل من تکون میخوری با هر بار حرکتت احساس میکنم دوباره جون میگیرم . باربد نفسم ! از وقتی وجود تو رو احساس کردم مفهوم واژه ی عشق پاک ، حیات ، لطف خداوند رو برای بار دوم درک کردم تنها واژه ی جدیدی که وجود تو برام معنا کرد انتظاره. انتظاری شیرین که فقط مختص منه . منی که حدود شش ماهه دارم با ارزش ترین موجود زندگی خودم و بابایی رو تو وجودم پرورش میدم و هر چی که بیشتر میگذره بهش دلبسته ...
نویسنده :
مامانی
13:25
چی صدا کنم تو رو . . .
عشق مامان سلام ! امروز شما بیست و دو هفته و سه روزه که تو دل مامانی . دیروز 1/5/1391 برای ما روز خیلی مهمی بود . برای اینکه قراربود سونوی 22 هفته سلامت جنین انجام بدیم . که با این سونو هم خیالم از سلامتی شما راحت میشد و هم جنسیت شما بعد از شش ماه انتظار برای ما مشخص میشد . دیروز راس ساعت 11 من و بابایی و عزیز جون تو مطب خانوم دکتر حضور داشتیم . ( البته شما هم همراه ما تو دل مامانیتون بودید . ) دل تو دلم نبود تا هر چی زودتر هیکل قشنگت صحیح و سالم توی مانیتور ببینم . خلاصه ساعت 12 بود که نوبت ما شد و رفتیم داخل اتاق سونو . من روی تخت دراز کشیدم وبابایی و عزیز بالای سرم ایستاده ب...
نویسنده :
مامانی
2:03
مامان و بابا میگن . . .
دانی که دلم چه از خدا میخواهد بی پرده بگویمت تو را میخواهد ...
نویسنده :
مامانی
0:24
تکون بخور
گل مامانی ! از چند هفته پیش تکون خوردن شما شروع شد اولش حرکتت تقریبا نامحسوس بود مثل ترکیدن حباب که به ندرت میتونستم احساسش کنم همین موضوع هم من و بابایی رو نگران کرد آخه میدونی شما نفس من و بابایی هستی وکوچیک ترین مسئله ای که به سلامتی شما مربوط میشه برای ما خیلی خیلی مهمه . پس خیلی زود رفتیم پیش دکترت . وقتی خانوم دکتر سونوگرافی کرد گفت : مشکلی نیست نی نی شما سالمه فقط یه خورده آرومه که این هم خیلی خوبه . من و بابایی خیلی خوشحال شدیم و خدا رو شکر کردیم . اما گل من ! میدونی هر موقع که من قربون صدقه شما میرم و میگم الهی فدای بچه ام بشم که ایقدر آرومه خاله فروغ چی میگه ؟ میگ...
نویسنده :
مامانی
14:31
نفس بکش
سلام عزیز دلم ! امروز شما بیست و یک هفته و دو روز که تو دل مامانی هستی هر روز که بیشتر از حضور تو در وجودم میگذره احساس میکنم که بیشتر وبیشتر دوستت دارم . . . مامان میدونه تو اون کیسه تنگ و تاریک تنهایی و اصلا بهت خوش نمیگذره و دوست داری خیلی زود بیای تو دنیای بزرگ و قشنگ این بیرون . . . ولی به خاطر مامان هم شده سعی کن اونجا رو تحمل کنی و سر موقع مقرر و سالم به دنیا بیای من و بابایی اینجا منتظرت هستیم پس تو با خیال راحت از آرامش اونجا استفاده کن و به رشد خودت ادامه بده و تا میتونی نفس بکش و از این سفر کوتاهت لذت ببر . . . مسافر کوچولوی مامانی ! بی صبرانه منتظر دیدنت هستیم و خیلی دوستت داریم ...
نویسنده :
مامانی
21:28
یادت نره
خدا از همه به تو مهربانتر است هیچ اتفاقی در دنیا بد نیست اگر روی دیگرش را پیدا کنی معجزه وجود دارد معجزه به زمان نیاز ندارد به ایمان نیاز دارد تو جانشین خدا در روی زمینی پس ماموریتت را به خوبی انجام بده تو یک فرصت برای دنیایی پس سعی نکن کسی را تکرار کنی قانون طلایی هستی در یک کلمه خلاصه شده است ایمان به نیرویی ماورائ نیروی انسانی ایمان به نیروی خداوند ایمان دو بعد دارد صبر و توکل و . . . یادت نره خداوند همیشه در کنار توست . ...
نویسنده :
مامانی
13:45
هیچ کس چیزی نفهمه
وقتی جواب آزمایش رو گرفتیم قرار شد تا شنیدن صدای قلب شما به هیچکس چیزی نگیم به قول خاله فروغ قرار شد بین خودمون صد نفر بمونه . اما . . . از فردای اونروز هر کی برای عید دیدنی میومد خونه ی آقاجون تا منو میدید می گفت آخه مبارک باشه حامله ای؟ هرکسم منو ندیده بود به عزیز جون زنگ میزد ومیگفت من دیشب خواب دیدم خدا به زینب جون یه نی نی داده خبریه ؟! واسه 13 بدر همه ی فامیل جمع شدن پارک همیشگی هر کسم تا اون موقع نفهمیده بود من حامله هستم اونجا فهمید آخه نیما همش شکم مامانی رو بوس میکرد وهی میگفت نی نی تو هم دوست داری فوتبال بازی کنی؟ خلاصه اینجوری شد که هیچکس نفهمید . . . ...
نویسنده :
مامانی
13:23